شنتياشنتيا، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 16 روز سن داره

قهرمانم,عشقم,امیدم

روزگار آقا شنتيا

پسر مامان كم كم داره كلماتو بهم ميچسبونه و جمله ميگه مامان بسين، مامان پاسو ،مامان بده من با اين بده من كشتيمون هرچي رو دست اينو اون ميبيني كه برات جديده ميگي بده من خيلي دوست داشتم صداتو ميذاشتم ديشبم با هم بازي ماما چه چه مجسمانه رو بازي ميكرديم كلي سر شكلكهاي من ميخنديدي ديگه خودت ميگفتي ما ما چه چه منو مامي سودابه هم شكلك در ميورديم كلي بهمون خوش گذشت.جمعه هم برات خمير درست كردم با آرد روغن و آب و شكر تا اگر خوردي برات ضرر نداشته باشه ماما برات مار و گربه و شكلهاي ديگه درست ميكرد شما هم كيف ميكردي نميدوني با چه زوري خمير رو له ميكردي جاي تمام انگشتات روش مونده بود.
1 اسفند 1390

داستان آموزنده

مردجواني كنار نهر آب نشسته بود و غمگين و افسرده به سطح آب زل زده بود. استادي از آنجا مي گذشت. او را ديد و متوجه حالت پريشانش شد و كنارش نشست. مرد جوان وقتي استاد را ديد بي اختيار گفت: "عجيب آشفته ام و همه چيز زندگي ام به هم ريخته است. به شدت نيازمند آرامش هستم و نمي دانم اين آرامش را كجا پيدا كنم؟" استاد برگي از شاخه افتاده روي زمين را داخل نهر آب انداخت و گفت: به اين برگ نگاه كن وقتي داخل آب مي افتد خود را به جريان آن مي سپارد و با آن مي رود. سپس استاد سنگي بزرگ را از كنار جوي آب برداشت و داخل نهر انداخت. سنگ به خاطر سنگيني اش داخل نهر فرو رفت و در عمق آن كنار بقيه سنگ ها قرار گرفت. استاد گفت: "اين سنگ را هم كه ديدي. به خاطر سنگيني اش توانس...
1 اسفند 1390
1